آسمون دلم هر روز گرفته تر میشه زندگیم داره بی رنگ میشه عمرم طولانی شده اما واسم شیرینی نداره دیگه توی وجودم روحی حس نمیکنم،بی روح بی روحم دیگه نفسام به سختی در نمیاد دیگه قلبم واسه کسی تند تند نمیزنه دیگه خنده رو لبام نیست دیگه نگاهی نیست که به روم بچرخه دستی که رو صورتم غلط بخوره نفسی نیست که رو صورتم موج بندازه دیگه کسی نیست واسش اخم کنم و واسم ناز بریزه دیگه تنهایی واسم داره آفت میشه داره زندگی واسم عادت میشه نیست که دیگه واسش بمیرم نیست گرمی دستاش،که به دستام بگیرم زندگی گردون چرخش، نمیچرخه دیگه نیست سر بزاره رو زانوهام واسم بحرفه عشقی که میگن مگه اینه؟ مثل پا گذاشتن روی مینه! دیگه حرفی ندارم بسه این همه زاری دیگه هرگز نمیخوام بمونم توی این خفت و خواری
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |